جادوگر تناسخ یافته و ولیعهد مو سفید | P2
گوجی آهی کشید و گفت: چشم...پدر.
*تو کوچه،دید آنا*
با طلوع،هوا کم کم گرم شد. ولی به هرحال برف اومده بود...آروم توی برف قدم میزدم،یه آقایی به اونایی که تو خیابون میموندن پتو میداد،رفتم یکی ازش گرفتم و تشکر کردم.خوشحال بودم که هنوز آدم های مهربونی مثل اون آقا تو دنیا بودن...با گرم شدن، احساس سر زندگی کردم. لبخند ملیحی زدم. صدای قدم های کسی روی برف حس میشد.قدرت کمم رو جمع کردم و آماده ی حمله شدم،وقتی اون نزدیک شد،متوجه حظور ولیعهد شدم ولی گاردم رو حفظ کردم.اون کم کم نزدیک شد و گفت: پس...جادوگری آره؟ گفتم: فکر نکنم به شما مربوط باشه!
گوجو یا همون ولیعهد،نگاه خیره و سردی بهم انداخت و گفت: باید با من بیای.
گفتم: و اگه نیام؟ گفت: به زور میبرمت!
با پوزخند به گوجو خیره شدم. و گفتم: حتی نمیتونی منو ببینی! *با جادو خودمو نامرئی کردم. و از دست گوجو در رفتم.* گوجو: لعنت...
از نیروم خیلی استفاده کردم و به خاطر همین بیهوش شدم...و وقتی به هوش اومدم،خودمو توی یه تخت داخل یکی از اتاق های قصر سلطنتی دیدم...
*تو کوچه،دید آنا*
با طلوع،هوا کم کم گرم شد. ولی به هرحال برف اومده بود...آروم توی برف قدم میزدم،یه آقایی به اونایی که تو خیابون میموندن پتو میداد،رفتم یکی ازش گرفتم و تشکر کردم.خوشحال بودم که هنوز آدم های مهربونی مثل اون آقا تو دنیا بودن...با گرم شدن، احساس سر زندگی کردم. لبخند ملیحی زدم. صدای قدم های کسی روی برف حس میشد.قدرت کمم رو جمع کردم و آماده ی حمله شدم،وقتی اون نزدیک شد،متوجه حظور ولیعهد شدم ولی گاردم رو حفظ کردم.اون کم کم نزدیک شد و گفت: پس...جادوگری آره؟ گفتم: فکر نکنم به شما مربوط باشه!
گوجو یا همون ولیعهد،نگاه خیره و سردی بهم انداخت و گفت: باید با من بیای.
گفتم: و اگه نیام؟ گفت: به زور میبرمت!
با پوزخند به گوجو خیره شدم. و گفتم: حتی نمیتونی منو ببینی! *با جادو خودمو نامرئی کردم. و از دست گوجو در رفتم.* گوجو: لعنت...
از نیروم خیلی استفاده کردم و به خاطر همین بیهوش شدم...و وقتی به هوش اومدم،خودمو توی یه تخت داخل یکی از اتاق های قصر سلطنتی دیدم...
۳۷۲
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.